یک شب صنمی بمن بداد جام می گفت نوش بکن از این می و جام می
این باده ی من باده ی انگوری نیست یک جرعه بنوشی و دگر جام می
تا مست شوی از آن غافل گردی ذ از خویش و ز د نیا وز آن جام می
جام لب خود چو بر لب من بنهاد نوشیدم و غافل شدم از جام می
یک بوسه گرفتم ز لب گلگونش کامم شده چون آتشی از جام می
چون بار دگر از او تمنا کردم یک بوسه ی آتشین از آن جام می
بگرفتم و غافل ز دل خویش شدم بی هوش شدم من و از آن جام می
آنگه به خود آمدم فراموشم شد دیگر صنمی نه ساغر و جام می
در حسرت وصل تو وصال حیران است یک بار دگر از آن می و جام می