یک روز صنمی گفت از آشنایی دل روز دگر از عشق بگفت از من و دل
چون باده بد ستم بداد نوشیدم مستش شدم و شدم گرفتار دل
این دل که چنین باز گرفتار شده است در بند سر زلف نگار است این دل
آن طرّه مشکین دل اندر خم آن غافل شده از مستی و از خون دل
آن روز که آن صنم بچشمم بنشست عقل از دستم برفت و فریاد از دل
امروز چو دیوانه به زنجیر شده است در سینه به گوشه ای پریشان است دل
این است وصال در پی وصل بی حاصل یارا چه کنم چه گویم از کار دل